شهید خسرو تقوی فر
شهید «خسرو تقوی فر» هر زمان که به مرخصی می آمد، به تمام اهل فامیل و دوستان و آشنایان، با وجود همان وقت کمی که داشت، سرکشی می کرد و جویای احوال همه می شد.
بارها دیده می شد که او با همان لباس نظامی که به تن داشت، به دیدار این و آن می رفت. (1)


شهید سید علی حسینی
در پادگان «شهید بهشتی» بودیم. عده ای از برادرها مشغول صبحانه خوردن بودند. با وجود این که «تن ماهی» برای صبحانه معمول نبود، مشغول خوردن «تن ماهی» بودند. به محض این که متوجه شدند آقای «حسینی» می آید، صبحانه شان به آخر نرسیده، سفره را جمع کردند. البته شاید شهید «حسینی» با این ها برخوردی نکرد، ولی با روحیه ی او آشنا بودند و می دانستند که از این گونه عملکردها سخت ناراحت می شود. لذا به احترام او دست و پای خودشان را جمع کردند.
از وقتی که بچه بود،‌ هر وقت ما روزه می گرفتیم، او هم روزه می گرفت. حتی بعضی سحرها بیدارش نمی کردیم. ولی او بدون سحری روزه می گرفت. از آنجا که برای سلامتی اش نگران شدیم، رفتیم پیش روحانی محل - که روحانی صاحب نفوذی بود - بیاید خانه و «سید علی» را نصیحت کند که روزه نگیرد و وادارش کند که روزه ی آن روزش را هم افطار نماید.
حاج آقا را به منزل آوردیم. ایشان به «سیدعلی» گفت: «آقا! شما نباید روزه بگیری، روزه گرفتن برای شما ضرر دارد.»
«سیدعلی» از این کار ما خیلی ناراحت شد. در همان هوای سرد زمستان رفت داخل حوض یخ و گفت: «اگر اصرار کنید که روزه ام را افطار کنم، بیرون نمی آیم.»
بعد از این که از اصرار خودمان دست کشیدیم، رو کرد به من و گفت: «مادر! شما هم نباید به کسی بگویی که روزه می گیرم، چون ریا می شود و اجر و پاداشم ضایع می گردد.»
یکی از مسئولان گردان که از یک نفر از سربازها خیلی گله مند بود، می گفت: «من تنهایی حاضرم بروم پای کار، ولی با فلانی کار نمی کنم.»
سید علی یک اخلاقی داشت که با همان نیرو، بسیار جدی و با خوش خلقی کار می کرد. یک روز رفتم بهشت زهرا (سلام الله علیها) دیدم یک نفر زار زار گریه می کند. جلو رفتم، دیدم همان سربازی که آن آقا از او شدیداً گله مند بود،‌ تنهایی سرش را روی قبر شهید گذاشته و گریه می کرد. وقتی چشمش به من افتاد، گفت: «فلانی! این شهید بزرگوار حق پدری به گردن من دارد. اخلاق خوش او را هرگز فراموش نخواهم کرد.» (2)


شهید سید قادر موسوی
شهید «سید قادر موسوی» یک روز قبل از شهادتش، در عملیات «کربلای پنج» بر سر مسئله ای، با یکی دیگر از بچه های بسیج درگیری لفظی کوتاهی پیدا نمود. ایشان بعد از این که همه چیز ختم به خیر شد، دائم خودش را با ناراحتی خطاب قرار می داد و می گفت: «لعنت بر شیطان! معلوم نیست فردا کی مرده، کی زنده است و ما آدمی را از خودمان رنجاندیم.»
آنقدر سر این مسئله معذب بود که سرانجام به سراغ آن بسیجی رفت و دلش را به دست آورد. شهید «سید قادر موسوی» روز بعد در مأموریتی که گردان «جعفر طیار» برای شکستن خط مقدم دشمن رفته بود، به لقاءالله پیوست. (3)


شهید صفر طالبی
یکی دو روز قبل از اعزام گردان به «جزیره ی مجنون»، شهید «صفر طالبی» لحن عجیب و روحانی پیدا کرده بود. او جوانی مؤمن بود و دارای خیلی از ویژگی های یک فرد مخلص و معتقد بود، اما این خصوصیات را همه نمی توانستند به خوبی درک کنند. چون معمولاً این خصایص شهید در پشت شوخی ها و بذله گویی هایش پنهان می ماند. فردای روزی که قرار بود به منطقه ی عملیاتی برویم، گردان را دست جمعی به اهواز بردند. با «صفر طالبی» به حمام عمومی که در پشت خیابان «نادری» است رفتیم. دیدم قبل از آن که به زیر دوش برود، نیتی کرد و خود را زیر آب قرار داد. هنگام برگشتن به گردان از او پرسیدم: «صفر! غسل شهادت کردی؟»
چیزی نگفت. خیلی که اصرار کردم، جواب داد: «بله!»
درست همان شب که با «هاورکرافت» وارد «جزیره ی مجنون» شدیم، گلوله ی توپی در نزدیکی نیروهای گردان به زمین خورد و شهید «صفر طالبی» در آسمان به خیل شهیدان انقلاب پیوست. (4)


شهید عباس ردانی پور
فعال، شجاع و علاقمند به علم بود و از هیچ کمکی به والدینش دریغ نمی کرد. متانت، درستکاری و خوش اخلاقی وی در این دوران، همه را پروانه وار مجذوب می نمود. به فعالیت های مذهبی علاقمند بود. در مجالس مذهبی شرکت می نمود و در اوقات فراغت با قرآن مأنوس و دارای رحیه ی ایثارگری بود. به طوری که حقوق، لباس های تازه و حتی غذای روزانه اش را به نیازمندان می بخشید. نوجوانی مؤمن و اجتماعی و معاشرتی بود و در عین حال از آرامش خاصی نیز برخوردار بود. (5)


شهید عبدالله جلمبادانی
از جبهه که می آمد، از او می پرسیدیم: چه خاطره ای داری؟
می گفت: «وقتی در جبهه بودیم، می گفتند باخ ودتان یک خاطره ببرید. آن هم این است که موقع خوابیدن وضو بگیرید، بعد بخوابید. ما انجام می دادیم تا این که عادت کردیم. بعد از مدتی به ما گفتند نماز شب بخوانید و این خاطره را با خود به خانه هایتان ببرید. اگر مسجد هست، مسجد و اگر نه در خانه هایتان خاطرات تان را یادآوری کنید. حالا همه برخیزید تا خاطرات جبهه را مرور کنیم.» (6)


شهید محمدرضا شمس آبادی
«محمدرضا» برای ادامه ی تحصیل به «سبزوار» آمد و اتاقی را اجاره کرد. شبی برای دیدن پسرم به خانه اش رفتم. وقتی صاحب خانه خوابید، محمدرضا بدون معطلی بلند شد، برق را خاموش کرد و چراغ نفتی روشن کرد. گفتم: «چرا برق را خاموش کردی؟»
گفت: از این لحظه به بعد که صاحب خانه خوابیده است، نمی خواهم با روشنایی برق برای او و خانواده اش مزاحمت ایجاد کنم و آنها را از خود برنجانم.» (7)


شهید سیدعلی حسینی
طرف، مسئول یک تیم شناسایی بود. نارحت گفت: «عباس! به این داداشت بگو نیروی مشمول همراه من نفرسته؛ من که هرچی بهش می گم، قبول نمی کنه.»
گفتم: چرا نمی خوای با سربازا بری شناسایی؟
گفت: «حرف شنوی ندارن. بیچاره کردن منو!»
انگار می خواست گریه اش بگیرد. گفت: «به خدا قسم حاضرم تنها برم و توی راهکار شهید بشم و جنازه ام هم همون جا بمونه، ولی اینارو با خودم نبرم.»
گفتم: به خدا قسم، «علی» همین مشمولان رو با خودش می بره شناسایی؛ حرف شنوی که هیچی، جون شون رو هم حاضرن بدن.
همیشه می گفت: «اگر می خواین حرفتون به دل نیرو بشینه و به اون عمل کنه، خودتون باید مرد عمل باشین؛ کبر و غرور رو باید بگذارین کنار.» (8)


شهید مولوی فیض محمد حسین بُر
«مولوی فیض محمد حسین بُر» از دانش آموزان مستعد و کوشای دبستان بود. اغلب نمره های او خیلی خوب و اخلاق و رفتارش عالی بود. با بچه های دبستان همگام و صمیمی بود و با دوستان خویش در اوغات فراغت به بازی و سرگرمی مشغول می شد. در هنگام بازی با دوستان بسیار متین و مؤدب بود و هیچگاه حرف زشتی بر زبانش جاری نمی شد. حتی گاهی با اخلاق و رفتار محبت آمیز خویش، دیگران را شرمنده ی احساس و گذشت خود می ساخت.
روابط شهید با استادانش بر اساس رابطه ی اسلامی شاگرد و استاد استوار بود. در مقابل آنان بسیار مؤدبانه و با احترام رفتار می کرد. به اوامر و نواهی شان توجه خاصی داشت. همیشه سعی می کرد رضایت خاطر آنان را فراهم کند و اگر در خانه، مدرسه یا بازار لازم بود خدمتی برای استادی انجام دهد، دریغ نمی کرد. فروتنی، ادب اسلامی و احترام به اساتید را هیچگاه فراموش نمی کرد. (9)


شهید محمدحسن خلیلی
«محمدحسن خلیلی» نوجوان هفده ساله ای بود که با جراحت های شدید و عطش جانسوز، در آخرین ساعات عمرش، در عکس العمل به دلداری مادرش و یادآوری عطش مولایش امام حسین علیه السلام، دستان خود را به سوی آسمان بلند می کند و می گوید: «خدایا عذاب سرد دنیایت را تحمل می کنم، اما تحمل آتش آخرتت را ندارم.»
این ایمان و یقین که نَه با سال ها تهجد و ریاضت و نه از پیری کهن سال در طریق عشق و عرفان، بلکه از نوجوانی بود که دو سال از سن تکلیفش بیشتر نگذشته بود و به قول امام (ره) یک شبه ره صد ساله را طی کرده بود.
یک مرتبه در جبهه مجروح شده بود که با جراحت شدید و درد زیاد، خوشحال بود که شهید نشده است و می گفت: «چون هنوز خلوص نیت کافی نداشتم. اگر کشته می شدم شهید محسوب نمی شدم.» (10)

پی نوشت ها :

1. آه باران، ص 73
2. چشم بی تاب، صص 30 و 103 و 139
3. آه باران، ص 142
4. آه باران، ص 32
5. تا خط آتش، ص 22
6. گامی به آسمان، ص 70
7. گامی به آسمان، صص 135
8. ساکنان ملک اعظم 3، صص 30 و 32
9. لاله و تفتان، صص 22 و 28
10. بوی گل یاس، ص 21

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس (1) اخلاق متعالی، تهران:مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم